با تو چه بگویم ؟
"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل"
و تو ای چراغ راه ،
ای کشتی رهایی ،
ای خونی که از آن نقطه صحرا ،
جاودان می تپی و می جوشی ،
و در بستر زمان جاری هستی ،
و بر همه نسل ها می گذری ،
و هر زمین حاصلخیزی را سیراب خون می کنی ،
و هر بذر شایسته را در زیر خاک می شکافی و می شکوفانی ،
و هر نهال تشنه ای را به برگ و بار حیات و خرمی می نشانی ،
ای آموزگار بزرگ شهادت !
برقی از آن نور را
بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن !
قطره ای از آن خون را
در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز !
و تفی از آتش آن صحرای آتش خیز را
به این زمستان سرد و فسرده ی ما ببخش !
ای که "مرگ سرخ" را برگزیدی
تا عاشقانت را از "مرگ سیاه" برهانی ،
تا با هر قطره خونت ،
ملتی را حیات بخشی و تاریخی را به تپش آری
و کالبد مرده و فسرده عصری را گرم کنی ،
و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق و امید دهی !
ایمان ما ، ملت ما ، تاریخ فردای ما ، کالبد زمان ما ،
" به تو و خون تو محتاج است " .
منبع : دفترهای سبز ( مجموعه اشعار دکتر )